قرار بود در یک صبح تابستانی تمام حیوانات در کنار هم روی رودخانه یک پل چوبی بسازند تا راحت از روی آن عبور کنند.فیل خاکستری به تمام دوستانش نگاه کرد و بعد با لبخند پرسید:به نظرتون چه طور میتونیم یک پل چوبی محکم و ...
امروز امتحان علوم داشتم. تنبلی و سستی در درس خواندن کار دستم داده بود. لای هیچ کدام از کتاب های را که امتحان داشتم باز نکرده بودم. خیلی اضطراب داشتم(چه کار کنم؟ اگر نمرهی کمی بگیرم... وای به حالم).
کاروان کربلا رسید. شترها زانو زدند و بارهایشان را خالی کردند. بچه ها از روی شترها و اسب ها پیاده شدند. بزرگ ترها خیمه ها را بر پا کردند.بچه ها خیلی خوشحال شدند. امشب میتوانستند توی خانه های چادری بخوابند.