هوا هنوز روشن نشده بود از مسجد ابوذر غفاری صدای خوش اذان به گوش میرسید. عرفان توی رختخوابش غلتی زد پتو را به کناری انداخت و برای نماز صبح وضو گرفت. او و پدر بزرگ آرام و آهسته به طرف مسجد رفتند آخه پدربزرگ امام جماعت همان مسجد بود.