plusresetminus
داستان

مهمان ویژه

تاریخ انتشارسه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۴۱
هوا هنوز روشن نشده بود از مسجد ابوذر غفاری صدای خوش اذان به گوش می‌رسید. عرفان توی رختخوابش غلتی زد پتو را به کناری انداخت و برای نماز صبح وضو گرفت. او و پدر بزرگ آرام و آهسته به طرف مسجد رفتند آخه پدربزرگ امام جماعت همان مسجد بود.
کد مطلب: ۵۹
پرینت دانلود ارسال به دیگران
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما