ننــه بلقيــس بــه پشــتي تکیــه داد؛ گــره چارقــد ملیلــه دوزی شــدهاش را دور گردنـش سـفت کـرد و سـرش را بـه چـپ و راسـت چرخانـد؛ موهـای سـفیدش را کـه چـون پنبـه بـود بـا دسـت بـه زیـر چارقدش بــرد. مریــم کوچولــو دور خانــه میدویــد و بــرای خــودش بــازی میکــرد. ننــه بلقیــس
پاهايــش را دراز كــرد، انگشــت دانــه را در انگشـتش گذاشـت و پارچـه را روی پایـش پهــن کــرد.