یکـی بـود یکـی نبـود. در شـهری کـه نـه نزدیـک بـود و نـه خیلـی دور، سـال ۱۳۴۷ وقتی شـما بـه دنیـا نیامـده بودیـد. در خانـوادهای مومـن، نـوزادی کوچـک و زیبـا بـه دنیـا آمـد. اسـمش را ســهراب گذاشــتند. او کــم کــم بــزرگ شــد و مــادرش خوانــدن قــرآن را بــه او آموخــت. پـدرش نمـاز خوانـدن را یـادش داد و اولیـن درس زندگـیاش، درس خـدا شـد. بعدهـا کـه بـه مدرسـه رفـت عضـو بسـیج شـد چـون بسـیج هـم، جایـی بـود بـرای قـدم برداشـتن بـه سـمت خـدا. در بسـیج راه و رسـم مردانگـی را از کودکـی آموخـت. وقتـی کلاس دوم دبیرسـتان بـود بـه جبهـه رفـت تـا از میهـن پاکـش، ایـران عزیـز دفـاع کنـد. امنیـت کشـور خیلـی برایـش مهـم بـود. حتـی وقتـی از جبهـه چنـد روزی بـه مرخصـی میآمـد تــا خانــواده اش را ببینــد، همــراه بــرادران ســپاهی بــه گشــتزنی میرفــت تــا قدمــی بــرای شــهرش فنــوج بــردارد و هــم شــهریهایش بــا آرامــش زندگــی کننــد. نــوروز ســال ۱۳۶۴ بـود و سـیزده فروردیـن همـه در تکاپـوی گـردش و رفتـن بـه سـیزدهبدر بودنـد امـا سـهراب اربابـی نوجـوان غیرتمنـد فنوجـی همـراه چنـد تـن از نیروهـای سـپاه بـه گشـتزنی در منطقـه پرداختند.
در همـان روز در ۲۵ کیلومتـری فنـوج بـا اشـرار مسـلح درگیر شدند و سهراب اربابـی در سـن ۱۷ سـالگی شـهید شـد.
وقتـی پیکـر پاکـش را بـه شـهر آوردنـد، مـردم بـرای قدردانـی و خداحافظـی بـا او بـا فریادهای بلنـد (الله اکبـر)بـه خیابانهـا آمدنـد و تشـییع جنـازه بـا شـکوهی برایـش گرفتنـد و او را تـا آرامــگاه ابدیــش بدرقــه کردنــد و این گونــه قصــه زندگــی شــهید ســهراب اربابــی بــه پایــان رسـید و شـهر فنـوج، لالهای دیگـر بـه لاله زار شـهدای میهـن تقدیـم کـرد.